یکبار دیگر هم به خودم گفتم اینجا را رها کنم و بروم. من و نوشته هایم، هر کجا که باشند، یا بهتر بگویم، از بین ما نوشته هایم، هر کجا که باشند، به این اتفاق عادت داریم. میدانیم وقتی زورم به جایی نمیرسد، به خودم میرسد. پاکشان میکنم. اینبار نکردم. فقط در را محکم به هم کوبیدم و آدرس بلاگ را از فیوریت گوشی پاک کردم.

حالا تعداد نوشته هایم در مهر از محدودیتی که برای خودم گذاشته بودم بیشتر هم شده.

آدم انتظار چیزهایی را از خودش ندارد. البته از خیلی قبل به خودم قول داده بودم حرف چیزی را که از آن مطمئن نیستم نزنم و از آن بدتر، قول چیزی را که نمیتوانم ندهم. همه ی قول ها هم با ". قول میدهم . " شروع و یا تمام نمیشوند. و من سر قول و حرفم هستم. راستش را بخواهی این کمی ترسناک است و مقدار بیشتری دردناک. اما هم زمان یک حس دیگر هم وجود دارد که منفی نیست. یا اگر بخواهم بهتر بگویم دردناک و ترسناک نیست. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. فاطمه برایم شعری خوانده بود که زیباتر از هر حرفی آن را توصیف میکرد.

آدم انتظار چیزهایی را ندارد. اگر زخم روی زانویش را فراموش کند، انگار که زانویش زخم نیست. اما اینطور نیست که خوب شده باشد. یک وقت بی هوا زانو میزنی و بعد، تا چند ثانیه جان بلند شدن هم نداری. تیر میکشد. این تیر هایی که گاه و بی گاه آدم را ایستاده زمین میزند و زمان را آنقدر کش میدهد که برای چند لحظه انگار زمان هم با تو ایستاده است، هر بار یک رنگی را برایم کمرنگ تر میکند. نه به معنی آن که چشم هایم دیگر آن را نمیبیند یا به این معنی که به سفیدی بزند. بیشتر شبیه وقتی که قلمو رنگش تمام شده باشد. خودکار جوهرش ته کشیده باشد و مداد نوکش به چوب رسیده باشد. اگر بپرسی چه رنگی، شاید یک آبی خاص باشد که توی آسمان نیست. یا سفید. یا یک آبی با خلوص بالا که من را یاد سفید می اندازد.

اما این حرف ها یکجور شیرینی دارد که نمیدانم چطور بگویم. یک شیرینی ملایم که ته گلویت را تلخ میکند. درست وقتی باید اشک توی چشم هایت آرام آرام بالا بیاید، لبخند به لب هایت مینشاند. خب، نه همیشه. نه وقتی سرم را پایین انداخته ام و با تندترین سرعتی که میتوانم میگذرم. اما اگر راستش را بخواهی همان وقت هم دارم از همان شیرینی ای که نمیدانم چطور بگویم فرار میکنم. 

خیلی وقت است قلمه ای را که توی آب گذاشته بودم، کاشته ام اما توی گلدان خودم و بزرگ هم شده. شاخه های دیگر گلدان هم بلندتر شده اند. "آبجی کوچیکه" هم رفته قرص جوشان بخورد، قرص از دستش به زمین افتاده. به همین خاطر برداشته قرص را شسته. آن روز هم رفتم کمی یکهو از خواب بیدارش کردم و پرسیدم سالاد میخواهی یا دسر درست کنم؟ جواب داد معلوم نیست. یکم اینور و آنورش کنی میفهمی یعنی میخواسته بگوید فرقی ندارد.

حالا ولی میتوانیم با لبخند برویم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

HSE gaz closed آزمون sat سیستم های حرارتی برودتی و تجهیزات استخر پیکاسو هنر کورنا موسسه فرهنگی هنری رهگذر U just know everything فیزیک هالیدی