بعد من زانوانم بغل گرفته بودم، سرم را کج، به قله‌ی در آغوش گرفته ام تکیه داده بودم و نگاه میکردم. در دنیایی که ساخته بودم نه انقدر دور و نه انقدر محو بود. منتظر ماندم. نگاه کردم. گوش دادم. حرف زدم و تمام شد. یا شاید هم نشد. ساعت ها گذشت و نگذشت. فرصت ما محدود است. نمیتوانم راه بیوفتم. همه چیز از هم میپاشد. خاصیتش همین است. رمزگشایی این نوشته باشد برای وقتی دیگر. شاید.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نوشته های پسرک دیگرسو قالیشویی رفوگری ممتاز تهران کیف دوربین عکاسی پروبيوتيک خوراک دام و طيور دبیرستان راهیان علم فاطمه زهرا دلبری رو به پاییز Alana نارنج چت,چت نارنج,چتروم نارنج,نارنج چت Johnny