مارکر زرد



بگذاریم برای بعد. برای وقتی که پین های پینترستم را سر و‌سامان دادم، پلی لیست اهنگ هایم را درست کردم، سیود مسیج تلگرام را مرتب کردم، شعر های مورد علاقه ام را یکجایی نوشتم، برای وقتی که فیلم هایم را ریختم توی هارد، هاردم را خالی کردم، فایل های توی فلش را سر جایش گذاشتم، وقتی فایل های ترم قبل دانشگاه را دسته بندی کردم، اسم فایل های پروژه ها را درست کردم، رندر های اضافه را پاک کردم، وقتی دیفالت سیو لوکیشن کی شات را عوض کردم، وقتی فوتوشاپ جدید را نصب کردم. باشد برای وقتی که ظهیرالدوله رفته باشم، موزه موسیقی‌ را کامل دیده باشم، یکبار ولیعصر را از بالا به پایین قدم زده باشم. وقتی کادو تولد فرانک را خریده باشم، باشگاه رفته باشم، ناهار خورده باشم. خوب و راحت خوابیده باشم. بگذار وقتی شالم را کوتاه کردم، ترجمه‌ی استاد را تحویل دادم، فایل های ورکشاپ را گوش دادم، وقتی بالاخره با پوست شکلات ها یک کیسه بزرگ درست کردم، عروسک جورابی مامان را دوختم، حیوان مورد علاقه اش را ساختم، بگذار وقتی برایش جا سوییچی خریدم. وقتی از روی کلید یکی دیگر ساختم، وقتی کمد دانشگاه را خالی کردیم. بگذار وقتی دنیای به این کوچکی انقدر بزرگ نبود، آنروز وقتی به خانه برسم، در کشو را باز میکنم کار نیمه تمامم را تمام میکنم. دریا از وسط اتاق من شروع میشود. از همان کشو به ساحل میروم. کشوی سومی از بالا.


یکبار دیگر هم به خودم گفتم اینجا را رها کنم و بروم. من و نوشته هایم، هر کجا که باشند، یا بهتر بگویم، از بین ما نوشته هایم، هر کجا که باشند، به این اتفاق عادت داریم. میدانیم وقتی زورم به جایی نمیرسد، به خودم میرسد. پاکشان میکنم. اینبار نکردم. فقط در را محکم به هم کوبیدم و آدرس بلاگ را از فیوریت گوشی پاک کردم.

حالا تعداد نوشته هایم در مهر از محدودیتی که برای خودم گذاشته بودم بیشتر هم شده.

آدم انتظار چیزهایی را از خودش ندارد. البته از خیلی قبل به خودم قول داده بودم حرف چیزی را که از آن مطمئن نیستم نزنم و از آن بدتر، قول چیزی را که نمیتوانم ندهم. همه ی قول ها هم با ". قول میدهم . " شروع و یا تمام نمیشوند. و من سر قول و حرفم هستم. راستش را بخواهی این کمی ترسناک است و مقدار بیشتری دردناک. اما هم زمان یک حس دیگر هم وجود دارد که منفی نیست. یا اگر بخواهم بهتر بگویم دردناک و ترسناک نیست. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. فاطمه برایم شعری خوانده بود که زیباتر از هر حرفی آن را توصیف میکرد.

آدم انتظار چیزهایی را ندارد. اگر زخم روی زانویش را فراموش کند، انگار که زانویش زخم نیست. اما اینطور نیست که خوب شده باشد. یک وقت بی هوا زانو میزنی و بعد، تا چند ثانیه جان بلند شدن هم نداری. تیر میکشد. این تیر هایی که گاه و بی گاه آدم را ایستاده زمین میزند و زمان را آنقدر کش میدهد که برای چند لحظه انگار زمان هم با تو ایستاده است، هر بار یک رنگی را برایم کمرنگ تر میکند. نه به معنی آن که چشم هایم دیگر آن را نمیبیند یا به این معنی که به سفیدی بزند. بیشتر شبیه وقتی که قلمو رنگش تمام شده باشد. خودکار جوهرش ته کشیده باشد و مداد نوکش به چوب رسیده باشد. اگر بپرسی چه رنگی، شاید یک آبی خاص باشد که توی آسمان نیست. یا سفید. یا یک آبی با خلوص بالا که من را یاد سفید می اندازد.

اما این حرف ها یکجور شیرینی دارد که نمیدانم چطور بگویم. یک شیرینی ملایم که ته گلویت را تلخ میکند. درست وقتی باید اشک توی چشم هایت آرام آرام بالا بیاید، لبخند به لب هایت مینشاند. خب، نه همیشه. نه وقتی سرم را پایین انداخته ام و با تندترین سرعتی که میتوانم میگذرم. اما اگر راستش را بخواهی همان وقت هم دارم از همان شیرینی ای که نمیدانم چطور بگویم فرار میکنم. 

خیلی وقت است قلمه ای را که توی آب گذاشته بودم، کاشته ام اما توی گلدان خودم و بزرگ هم شده. شاخه های دیگر گلدان هم بلندتر شده اند. "آبجی کوچیکه" هم رفته قرص جوشان بخورد، قرص از دستش به زمین افتاده. به همین خاطر برداشته قرص را شسته. آن روز هم رفتم کمی یکهو از خواب بیدارش کردم و پرسیدم سالاد میخواهی یا دسر درست کنم؟ جواب داد معلوم نیست. یکم اینور و آنورش کنی میفهمی یعنی میخواسته بگوید فرقی ندارد.

حالا ولی میتوانیم با لبخند برویم.


سوم فروردین پارسال، یک شب تا صبح سرم را روی زانو مامان گذاشته بودم و با کیف برقی داغ، مچاله شده بودم و گاهی اشک میریختم. نمیدانم چه مرگم شده بود. طرف های صبح برای چیزی که یادم نیست کسی پی امی فرستاد و آخرش به مسخره گفت چرا این وقت صبح سه فروردین خواب نیستم. خواب نبودم چون حالم خوب نبود و با این حال باید سر کار میبودم. صبح سوم فروردین. نگفتم. و یادم نیست به جایش چه گفتم.اما یادم هست دوست داشتم چه میشد که نشد، دیروزش کجا رفته بودم و چه عکسی گرفته بودم و چیز های دیگر.

حالا دوازده مهر ۹۸ باز نمیدانم دقیقا چه مرگم شده اما، امایش بماند برای سال بعد، شاید. کیف برقی هم نمیدانم کجاست.

این جزییات کی دست از سر ما بر میدارند خدا میداند. البته خدا بهتر میداند. هر چه باشد خداست و خودش بنده‌اش را روراست تر از خود ِ بنده‌اش میشناسد.


سر آخر تمام شد. میبینی چه جان کندنی توی خودش دارد؟ کوچک که بودم، وقتی مریض میشدم مامان برایم یک لیوان آب ِلیمو شیرین و پرتقال می آورد و من میگذاشتمش روی میز یا زمین. میگفت «بخور تا تلخ نشده. نریزیش.» و بعد هی میرفت و می آمد و میگفت «این لیوان مال روی فرشه.» یکبار دستم خورد و ریخت. گفت «آخر سر ریختیش.» آخر سر. از اول تا آخر این داستان اندازه تلخ شدن یک لیمو شیرین طول کشید. اما «سر آخر» اندازه رفتن بوی پیاز، فصل نارنگی و آلبالو، چهارشنبه، تمام شدن یک نگاه و از من تا هر کجا که با خودم بیایم طول خواهد کشید و سر آخر، تمام میشود. شد، یا خواهد شد. چه فرقی میکند. یعنی میخواهم بگویم. چه فرقی میکند.


انسان هر چیزی را با معیار هایی که برایش تعریف شده درک میکند. و این معیار ها چطور برای ما تعریف میشوند؟ آنطور که زندگی میکنیم و آنطوری که زندگی برایمان اتفاق می افتد. "هرگز" برای یک آدم هشت ساله چقدر معنی میدهد؟ نهایتا اندازه شش سال. برای مامان بزرگ اما اندازه شصت سال. برای همین ابتهاج میگوید " من نمیدانستم، معنی هرگز را"

فکر میکنم میزان درک آدم ها از هرگز فقط به گذشته شان بستگی دارد. به درکی که از زمان دارند. به تعداد روز هایی که زندگی کرده اند و به میزانی که صبر کرده اند. تو میدانی وقتی به یک بچه چهار ساله بگویی یک روز صبر کن، یک روز چقدر از چهار سال عمرش را تشکیل میدهد؟ و وقتی به مامان بزرگ میگویی "اون هرگز برنمیگرده"، " هرگز" چقدر میتواند زیاد باشد؟

شقایق میگفت بیست و یک سالگی خیلی قشنگه. زیبایی تعریف های مختلفی دارد و اگر آن را تناسب هدفی که هر چیزی دارد با کاری که واقعا انجام میدهد در نظر بگیریم، بیست و یک سالگی تا اینجایش را به زیبایی جلو آمده. و من فکر میکنم این بهترین تعریف زیبایی است. مثلا اگر خودکاری را بخری چون میخواستی با آن بنویسی، و بعد متوجه شوی که که خوب نمینویسد، دیگر مهم نیست که خودکار چه شکلی است، اما اگر همان خودکار را برای این خریده باشی که روی میزت زیبا به نظر میرسد، دیگر مهم نیست که خوب نمینویسد. حالا بیست و یک سالگی اگر قرار باشد زندگی را به ما یاد بدهد، حس کردن درد، خستگی، شادی، شور، شوق، آزادی، تزل، تعلق، محکم بودن، رسیدن، نرسیدن، دلتنگی، از دست دادن، به دست آوردن، معلق بودن، خالی بودن و "هرگز"، باید زیبا باشد. چه اشک هایی که ریختیم و چه اشک هایی که نریختیم. چه حرف هایی که زدیم و چه حرف هایی که نگفتیم.

مامان میگوید آدم ها وقتی اینطور یکدفعه میروند، خوش به حالشان اما بیچاره اطرافیان. من اما فکر میکنم آدم فراموشکارتر از چیزیست که برایش دل بسوزانیم. و ناچارتر از آنی برایش اشک نریزیم. ناچار به زندگی. عمه میگفت بابام که رفت، من برای خودم گریه میکنم. راست میگفت. راست ترین حرفی که میشود بین آن همه سیاهی گفت.

عمو گفت چرا رفتی؟ تار، نگاهش کردم. آدم ها سوال هایی میپرسند که جوابشان را نمیخواهند. ما باید یادبگیریم کمتر بپرسیم. سوال هایی که جوابشان را نمیخواهیم و سوال هایی که جوابشان چیزی را عوض نمیکند. "چرا رفتی؟"

چرا دست هات یخ کرده؟ چرا گریه نکردی؟ چرا حالت خوبه؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا مشکی نپوشیدی؟ چرا مشکی پوشیدی؟ چرا نگاهش نکردی؟ چرا نگاهش کردی؟ چرا داری میلرزی؟ چرا رفتی؟


بعد من زانوانم بغل گرفته بودم، سرم را کج، به قله‌ی در آغوش گرفته ام تکیه داده بودم و نگاه میکردم. در دنیایی که ساخته بودم نه انقدر دور و نه انقدر محو بود. منتظر ماندم. نگاه کردم. گوش دادم. حرف زدم و تمام شد. یا شاید هم نشد. ساعت ها گذشت و نگذشت. فرصت ما محدود است. نمیتوانم راه بیوفتم. همه چیز از هم میپاشد. خاصیتش همین است. رمزگشایی این نوشته باشد برای وقتی دیگر. شاید.

"you lose some body. its not a process." این جمله رو استاد در جواب کسی که اصرار داشت لاست  ing میگیره گفت. ولی من فکر میکنم ایت ایز ا پراسس. اینطور نیست که یک روز صبح یا حوالی ظهر دلگیر تابستون متوجه بشی فلانی رو از دست دادی. مگر اینکه از دست دادن کسی به معنی مردنش باشه. هیچ وقت کسی بهت زنگ نمیزنه و بگه هی! منو از دست دادی. اما آدم ها مداما بهت یادآوری میکنن که هی! داری از دستم میدی. ما فقط نمیفهمیم. شاید درست هم همین باشه. و بعد یک روز صبح یا حوالی ظهر دلگیر تابستون متوجه میشیم فلانی رو از دست دادیم. حالا تو هرچقدر بپرسی کی و چطور؟ من نمیدونم چی باید بگم. شاید یک چهارشنبه توی تاکسی. شاید هم یک جمعه وقتی چهارزانو روی تخت نشسته بودم. یا یک چهارشنبه شب. یا یک چهارشنبه دیگه. چند چهارشنبه دیگه باید تموم شه؟
از من اگر بپرسی از دست دادن تو یک روز اتفاق نمی‌افته. به مقدار کافی چهارشنبه و جمعه و روزهای دیگه ای رو سر میبره. قطره قطره خون. چکه چکه اتفاق می‌افته. از من اگر بپرسی.

برای دیشب، که نمیتوانستم. برای همه‌ی نتوانستن ها، نشدن ها، دیر شدن ها. برای تمام خستگی ها. برای روزهایی که در آینده هست. برای روزهایی که در گذشته نیست. برای آن چیزهایی اینطور نمیخواستیم، برای چیزهایی که نمیخواستیم. آدم همیشه توانستن هایش وظیفه است و نتوانستن هایش تخته سنگ. برای صخره های توی گلو. برای اینکه یادم بماند.


اگر انسان میتوانست. اگر انسان بیشتر میتوانست، زودتر میتوانست. اگر آدمی وطن نداشت، وطن مرز نداشت. اگر زمین انسان نداشت. اگر دروغ حناق بود. اگر آتش بر هر موجود بی‌گناهی گلستان بود. اگر انسان بال داشت. اگر از گردن اعتماد هم خون میریخت. آنطور که سیستان را آب برد، ما را خون میبرد و مرگ حق نبود. اگر غم از چهره آدم ها پیدا نبود، سیاه رنگ نبود، برق چشم هایمان اشک نبود. اگر درد را که تقسیم میکردی کم میشد و دروغ را که تقسیم میکردی بزرگ‌تر نمیشد. اگر دست‌هایمان بلندتر بود، قدمان بیشتر میرسید و قدم‌هایمان تندتر بود. اگر صبرمان بیشتر بود. جوانی‌مان طولانی‌تر بود، حرفمان حرف‌تر بود و اگر بلدتر بودیم.
اگر یک روز باز این ها را خواندی و فکر کردی چه خوب بود یا اگر خواندی و فکر کردی چه بد بود. اما کاش بد باشد. کاش این بدترین چیزی باشد که از ما برمی‌آید.


توانستم بیدار شوم. با عجله به پایین میروم. سرم را بالا میگیرم و به ماه خیره میشوم. سال تحویل میشود. برمیگردم بالا.

روی تخت نشسته ام. ابراهیم منصفی میخواند. آی قرص نعنا پرپروک. زانوانم را بغل کرده ام. صفحه گوشی روشن میشود.

درخواستم را قبول کردند. حضور در یک محیط ناآشنا جدید گرچه ترسناک است، اما خوشحالم.

خسته ام. خیلی خیلی خسته. میتوانم و خیلی وقت ها هم نمیتوانم. وقتی به خانه میرسم جان هیچ کاری ندارم. اما خوشحالم.

سوار اتوبوس میشویم. اگر یک هفته دیرتر به این سفر میرفتیم، میتوانستم راجع به آن هفته بنویسم، چطور دیوانه شدم!

جنگل بارانی میشود. مه دنبالمان می‌آید. ناهار میخوریم. مه ما را میبلعد. سر راه زرشک وحشی میخوریم. زبانمان بنفش شده و گس. آویشن تازه پیدا کرده ام. برای مامان چیده ام. زمین میخورم و آویشن ها گلی میشود. کف کفشمان کاه گل درست شده و پاهایمان هر کدام یک تن وزن دارد. به مقصد که میرسیم باران شدید تر میشود. هوا سرد است. لباس هایمان خیس و کم. جا نداریم. منظره زیباست و هوا عالی. 

میپرسد خب، برنامه ات برای بعد از تابستان چیست؟ و من حواسم نیست به خواسته یک ماه پیشم رسیده ام.

این روز ها خسته ام. کتاب هایم نخوانده مانده، آدم های مهمی را ندیده ام یا کم دیده ام. از دانشگاه دورم. درس هایم تلنبار شده. شکست خورده و پیروز شده ام. نتوانسته و توانسته ام. خسته و خوشحالم.

میپرسد خوش گذشت؟ جوابش را نمیدهم. بعدا فکر میکنم خوش گذشت. خوش به معنی ای که حالا شاید بهتر بدانی.

خسته در راه برگشت به خانه ام. به آینده فکر میکنم. نگران و امیدوار. یاد گذشته میوفتم. چه زود یادم رفته بود؟ مگر همین را نمیخواستم؟ به حال فکر میکنم و لبخند میزنم. دو دقیقه باقی مانده تا خانه را با دل ِآرام میروم.

پنجشنبه است و کتابخانه ی مدرسه ام. بچه ها درس میخوانند و من به کار هایم میرسم. تا دو سانتی متر پایین خط رویش موی سرم کار نکرده دارم. تنظیمات رندر را انجام میدهم و لپ تاپ را میگذارم تا رندر بگیرد. غروب شده و من گذر زمان را هیچ نفهمیدم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. آسمان اینجا عجیب قشنگ میشود. به میز ها و بچه ها نگاه میکنم. به صفحه لپ تاپ نگاه میکنم. فکر میکنم آدم آرزو ها و خواسته های دیروزش را قبل از آنکه به آن برسد فراموش میکند. آسمان اما یادش میماند. لبخند میزنم.

به گذشتن فکر میکنم. به آرامش. به مارکر ۱۷ ساله. به بخشیدن

خودم را بیشتر شخم میزنم. دست خودم را بیشتر میگیرم. تا وقتی نمیدانی چه چیز نداری، فایده ای ندارد. صلح، سالهاست نداشتمش. رنگ سفیدش گاهی پیداست. لبخند میزنم.

میدوم. نه با تمام نفس اما دارم میدوم.

چند ساعت به تحویل مانده. میخواهم برای خودش از آینده بنویسم.


عصبانی ام. ناچارم. نگرانم. ناامید و امیدوارم. دنیا را در اوج زیبایی جای زندگی نمیبینم.

از کوچه داخل خیابان یکطرفه میپیچم. شب و تاریک است. دو سمت خیابان تنگ ماشین پارک شده و آن را تنگ تر کرده است. موتوری با سرعت و در جهت خلاف می‌آید. این چندمین بار است. خدا لعنتتان کند!!! محکم میگویم. یکجوری که دلم میلرزد، میترسد و بعد میگیرد. حرفم را از خدا پس میگیرم.

صبح که بیدار میشوم خبرش را میخوانم. برای لحظه ای میخواهم دنیا را بالا بیاورم. این یک نوع دیگر از غم است که تجربه میکنم.

استوری یکی از بچه ها باز میشود. چتش با یکی از همکلاسی های دبستان است. به عکس اضافه کرده است کاش هیچ وقت توی آن پرواز نبودی. دلم بیشتر آشوب میشود.

برای من که حالم از ت به هم میخورد چک کردن هر روزه کانال های خبری اتفاق جدید و غریبیست. صبح خبر سقوط هواپیمایی را میخوانم. یک فیلم دارد. دلم آشوب میشود.

سوار تاکسی میشوم. هوا زود تاریک میشود. راننده یک پیرمرد است که از زندگی اش میگوید. اگر میتوانستم دست می انداختم و خودم را خفه میکردم. همانجا. اما نمیتوانم. پس بدون دست خودم را خفه میکنم.

راننده تاکسی میپرسد پیاده میشوید؟ بین این ها؟ چاره ای ندارم. پیاده میشوم و به سمت در راه میوفتم. در اصلی دانشگاه را با زنجیر بسته اند. یک نفر سر موتور سوار ها داد میزند که چطور بایستند. به سمت یک در دیگر راه میوفتم. این ماشین های سیاه حس خفگی به آدم میدهد.

استرالیا دارد در آتش میسوزد. جنگل ها. حیواناتی که گناهشان آدم نبودن است.

پیاده به یک دو راهی رسیده ام. گوگل مپ میگوید کدام را بروم. اشتباه نشان داده است. بغض توی شب سنگین تر است. وقتی خودت انتظارش را نداشته باشی شکننده تر.

وقت خداحافظی است. دم رفتنش سعی میکردیم بیشتر جمع شویم. از او میپرسد کی وقت دارد تا راجع به نامه زدن به دانشگاه های هدفش سوال بپرسد. توی دلم خالی میشود. برایش خوشحالم. اما ناراحتم.

صبح رئیسم گفت بالا کار کنم. پشت سیستم کناری خودش مشغول ام. بابا زنگ میزند. اتاق کوچک است. گوشی را بر میدارم و سنگین میپرسد کجا هستم. چطور؟ آشفته میگوید باباجی حالش خوب نیست. ناخودآگاه میپرسم یعنی چه؟ گریه میکند. تلفن را قطع میکنم. نمیدانم چه کار کنم. اتاق خیلی کوچک است و من تماما میلرزم. پله ها را پایین میدوم. حیاط شلوغ است. به سمت در مید‌وم. سرم را پایین میگیرم. کمی میایستم، این پا و آن پا میکنم و میروم بالا. اتاق خیلی کوچک است.

راننده تاکسی جوان است. آنقدر که خجالت میکشم به او بگویم من را جلوی دانشگاه پیاده کند. یک نفر از پشت به ماشینش میکوبد. کلافه و آرام پیاده میشود.

یکی یکی اسم ایستگاه ها را نگاه میکنم.لحظه ای چشم هایش را قرمز میبینم. دیشب خوب نخوابیده. امیدوارم چشم های من قرمز نباشد.

میخندیم. میخندیم. میخندیم.

سرم را بالا میگیرم. رو به خورشید چشم هایم را باز میکنم. یادم نیست چه گفتم. افتاب از میان برگ ها میدرخشد.

تق تق تق

این برای چیست؟ میپرسد.

سیل آمده. مامان بزرگ میگوید آب کافر است. چیزی از هیچ چیز باقی نمانده. هوا سرد است.

 


باهاش دعوام شده بود. به عنوان یه بچه تو همیشه فکر میکنی حق با منه. الان هم یادم نیست حق با من بود یا اون. طبقه بالای مادر بزرگم زندگی میکردن و بعد از وقوع حادثه، دوان داون رفتم سمت پله ها تا برم خونه مامان بزرگ و قهر کرده باشم. برمیگشتم. باز باهاش آشتی میکردم. اینکه این کار رو انجام میدادم یادم نیست اما یادمه، صدای گریه اش رو شنیدم. برگشتم و شنیدم که مامانش بهش میگه گریه نکن! پشیمون میشه مثل سگ برمیگرده! و هنوز گریه میکرد.

برای یه بچه ۵-۶ ساله تصمیم راحت تریه. برگشتم. و حالا هم اگر میتونستم برگردم؟ برمیگشتم. از مارکر ۵-۶ ساله بیشتر نگه میداشتم و کمتر اینی میشدم که حالا شدم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مینو رایانه Heather چرک نویس کانال دوازدهم تلگرام يادي از مكتب برتر my scholastic #FeelingS Jasmine Rodney